۰۲ دی ۱۳۸۸

گه‌تالژى

با يه حالت غريبانه و آشنايى گفت: «از صب تو دلم رخت مى‌شورن، گفتم حُكمن يه اتفاقى افتاده، دلم رضا نمى‌داد بذارم بره.»
[بعضى به راحتى تنها با يك ديالوگ ساده حال و هواى قديم را زنده مى‌كنند. اشك توى چشم مادر بزرگم حلقه زده‌بود. مطمئنم حلقه زده‌بود. حاضرم قسم بخورم حلقه زده‌بود.]

۲۷ آذر ۱۳۸۸

عقده

به ابولفرض از خدا نترسى برى جلوش وايسى دودفه آروم بزنى به لپش و يواش در گوشش بگى : «جمش كن ان‌فرنگى»
موسيو اون كت گرون‌قيمتشو با اون شلوار لى‌اش كه همه‌كسى‌ هم نمى‌دونه از اينا از كجا بايد خريد با اون كفش كلاركش كنتراست كرده مى‌خواد ايستگاه بعدى هم پياده بشه جورى كه دستشم از جيبش درنياره بگيره به ميله كه لااقل قطار ترمز كرد به كسى تنه نزنه، حالا اين يكى دستش كه يكى از اين كيف‌چرم‌اصلا گرفته هيچى.
بعد كه قطار ترمز مى‌زنه شونه‌اش مى‌خوره زير چونه‌ى آدم و خودش از همه بيشتر ضايع مى‌شه؛ يعنى اون‌وقته كه بايد بش بگى: «ديدى حالا گُ‌ى زيادى مى‌خورى؟»

پورياى ولى

معرفت درّ گرانى‌است به هر كس ندهندش
پر طاووس قشنگ است به كركس ندهندش

از جام بلند شدم خانومه بشينه، نمى‌نشست. اصرار كردم گفت ايستگاه بعد پياده مى‌شه. دوتا خوابوندم تو گوش خودم، نشست. ايستگاه بعد هم پياده شد. اعصاب ندارما.

۲۱ آذر ۱۳۸۸

در و ديوار اين سينه همى درّد ز انبوهى

يه متلكى بود وقتى خانوم سينه‌شون كمى درشت‌تر از حد متداول بود - ما كه نه - اهل ذوق مى‌گفتن: «پرس زياد مى‌ره» يا مى‌گفتن: «شربت سينه زياد مى‌خوره‌ها.»