۱۱ بهمن ۱۳۸۸

نیایش

نيايش هشتم، فراز پنجم و ششم:
... بارخدايا به‌تو پناه مى‌بريم از آنكه به ستم‌پيشه‌اى ياورى كنيم يا ستم‌زده‌اى را به‌حال خود واگذاريم يا آنچه حق ما نيست بخواهيم.
... يا گرفتار ستم حاكم شويم.
صحيفه‌ى سجاديه، ترجمه على موسوى گرمارودى، نشر هرمس، چاپ دوم: 1386، 460 صفحه، با لوح فشرده 6500 تومان

۰۶ بهمن ۱۳۸۸

نه واقعن

یه سوال بپرسم؟ آقا فرض کن با یه خونواده ای رفت و آمد دارین که خانومشون خیلی فیس و افاده داره (تقریبا همه داریم این موردو همین الان مورد خودتونو در نظر بیارین تا داستان طبیعی تر باشه براتون). چونکه از شما پولدار ترن همیشه وقتی شما می رین خونه اونا یا اونا میان، یه برق رضایتی تو چشاش می بینی که از لایه های ناخودآگاهش خبر می ده، که ینی آره. حالا تجسم کن یه دفه که اومدن خونه شما آقاشون می ره دستشویی و همینجوری که شما تو پذیرایی نشستین و مشغول صحبت و گلخند هستین یه صدای ممتد ازون توووو میاد. همون، آره. یه دفه جمع ساکت می شن، بعد همه رنگ به رنگ می شن. حالا می خوام بدونم الان دیگه هر چی اون خانومه رشته پنبه شده؟

۰۴ بهمن ۱۳۸۸

به هوش باشيد

فرستادن يك نفوذى از طرف پليس به قلب لونه‌ى تبهكارها، يك حركت كاملا حرفه‌اى و حساب شده. من به اين كار فيلم‌سازها على‌رغم اوج هيجانش اصلا خوش‌بين نيستم. اين كار داره تمام تلاش پليس ما رو در نوآورى‌ها براى تبهكاراى واقعى جامعه رو مى‌كنه. بايد يه فكرى كرد.

رونوشت: ناجا

۰۳ بهمن ۱۳۸۸

نقشه‌ تهران

- داآش نقشه‌ها رو خودت كشيدى؟
- خايه‌مالى؟
- بحث اونش نيس. آخه نوشته تهران 89، الان چندميم؟

۰۱ بهمن ۱۳۸۸

از دغدغه‌هام

وقتی موقع پیاده‌شدن می‌شه و از جام بلند می‌شم یواشکی نگا می‌کنم ببینم کسی می‌شینه جام یا نه؟ اگه بشینه ته دلم خوشحال می‌شم. اصلن وقتی نشستم و موقع پیاده‌شدن می‌رسه انگار که خیلی راضی باشم اینجوریه. چون بعدِ من آدما می‌شینن. من آدم خوبی‌ام؟ خوبم مگه نه؟
البته وقتی نشستم خوشم نمی‌آد بلند شم تا کسی به جام بشینه، نمیدونم این کار یا یه جوری لوث شده دیگه، یا شاید به خاطر اینه که خودم همیشه خسته‌تر از همه‌ام. در کل خوشم نمیاد بلند شم تا کسی به‌جام بشینه، مگه اینکه زن باشه؛ خوب آخه زشته میدونین که، آدم خوبه فکر کنه طرف خواهرمادر خودشه. بعدش هی با خودم کلنجار می‌رم که من چجور آدمی‌ام. من آدم متوسط روبه خودخواهی‌ام درسته؟

۲۷ دی ۱۳۸۸

دل به خلوت تو بستم

ابى جون! آقا اين «ذهن خيابون» دقيقا چى بود؟ ما يادمون رفته، شرمنده‌ها.

۲۵ دی ۱۳۸۸

جيگرى

از ميانجيگرى بدم مياد. هرجورى بهش نگاه مى‌كنم دلمو مى‌زنه.

۲۲ دی ۱۳۸۸

لطفا اطلاع رسانى كنيد

شوهر اشرف خانم آنجايش را عمل كرده‌است. دخترش هم مثل اينكه دارد طلاق مى‌گيرد. در كل هم بدجورى قرض بالا آورده‌اند. ولى با اين وجود پسرش همچنان 206 سوار مى‌شود. پس گول نخوريد.
رسانه شماييد.

۱۸ دی ۱۳۸۸

دفع حد اقلى و جذب حد اكثرى

مى‌خوام يك حس مشترك ديگه رو براتون زنده كنم و خاطراتش رو آروم آروم با هم زمزمه كنيم. كسايى كه مثل اون‌موقع‌هاى من لاغر بودن خوب يادشونه كه من چى مى‌خوام بگم. سن سن رشد بود و سن ارز اندام و حالا كه ديگه مردى شده‌بوديم زجرى بود اين لاغرى. لاغرا! يادتونه اين باشگاه‌هاى بدن‌سازى چه مكان‌هاى پوچ و تهى از روش‌ها و منش‌هاى فرهنگ‌جويانه‌اى بود؟ ولى چه فايده كه چاره‌اى جز اين نداشتيم. و اين‌كه كليد گنج رشد در زياد خوردن بود. مى‌بايست فقط بخورى و اكسيرهاى رنگارنگ براى بالا بردن جذب بدن، اندر سوداى حجم. يك حس كه به‌نظرم مخصوص خود من تنها نمى‌تونسته باشه، اين بود كه براى گرم به گرم وزنم ذوق مى‌كردم و با خوردن يك دونه شيرينى فورا روى ترازو بودم و سرمست از وزن جديد و بعد از هر بار قضاى‌ حاجت، لايه‌هاى فوق زيرين ناخود‌آگاهم نااميد و دمق از به‌هدر رفتن تلاش‌ها.

۱۵ دی ۱۳۸۸

از محبت خارها گل مى‌شود

- [بغض كرده بود و به سختى صحبت مى‌كرد.] شما پسر منو از مرگ نجات دادين [يك واحد خون بهش دادم، توى اون لحظه كسى ديگه نبود.] [لب‌هاى زن از بغض مى‌لرزيد] چطورى بايد از شما تشكر كرد.
- [فكر اين بودم كه قيمت يه واحد خونو از كجا مى‌شه پرسيد.] خانم خواهش مى‌كنم نفرماييد. من وظيفه‌ى انسانيمو انجام دادم.
- اِ واقعن؟ [زيپ كيفشو بست.] قربان شما، خدافس.
- [با خنجر خودمو از پايين تا پشت گردن مى‌شكافم.] [همچنان لبخند]

۱۳ دی ۱۳۸۸

اورجينال، چينى

- مشكلت اينه كه اينا حزب‌اللهى‌اند؟
- نخير. غصه‌م از اينه كه حزب‌اللهى واقعى نيستن.