۰۸ بهمن ۱۳۸۹

رفتم فلافل بخرم. دوتا دختربچه به سن و سال دوم سوم دبستان توى مغازه اومده‌بودن چيزى بخرن. يكيشون يه كلاه باحال سرش گذاشته بود، موهاشو ريخته‌بود رو شونه‌هاش ازين شونه به اون شونه پخش. انگار خودشم فهميده بود آدم ازش خوشش مياد. بعد من گفتم آقا فــَـلافل دارين. يه‌دفه دختره يواش به دوستش گفت: «مى‌گه فــَـلافل.» قپى زدن زير خنده؛ البته يه‌جورى كه من نفهمم. بعد دوتايى زل زدن به من كه من دوباره بگم چى مى‌خوام. منم موندم چكار كنم. خدايا الان بگم آقا 4 تا فــَـلافل يا 4 تا فــِـلافل. كلى لفتش دادم. داشتم اذيت مى‌شدم. ول كن هم نبودن. همينجورى كمين كرده‌بودن دوتايى. خلاصه ديگه مرده گفت آقا شما بفرمايين چى مى‌خواستين. ف رو به زور، يه جورى كه معلوم نشه صداش اَئــه يا اِ، ادا كردم و گفتم فــَــِلافل مى‌خواستم، 4 تا. تودماغى شد. ناجور، خيلى ناجور.

۲۴ دی ۱۳۸۹

موقعيتى رو كه آدم مجبوره كاسه‌ى چه‌كنم دستش بگيره تقريبا مى‌فهمم، ولى يه جايى به موردى برخورد كردم كه طرف به‌ مرحله‌اى  رسيده بود كه مجبور بود بره زير درخت چه‌كنم بشينه.

۱۲ دی ۱۳۸۹

در اُن زمـُـن كه انسـُـن وارد صحراى‌ محشر مى‌شود، ندا مى‌آيد كه اى انسـُـن زيـُـن كريدى.