۱۸ مرداد ۱۳۹۰

توى كلوب يكى با اين اسم منو اد كرده: «دخمل مهلبون»
هيچ توضيحى‌ نمى‌دم، فقط خودتون وقت بذاريد، بريد، جستجوش كنيد و از خوندن اين پروفايل بى‌نصيب نمونيد.

۱۷ مرداد ۱۳۹۰

اف اف رو برمى‌دارم؛ هى صدا مى‌زنم كيه؟ بله؟ بفرماييد. چند نفر ديگه هم از طبقات ديگه هى كيه كيه مى‌كنن. دريغ از جوابى. يكى زنگ همه رو زده و در رفته. اف اف رو مى‌ذارم سر جاش و مى‌شينم و دوباره كتابو دستم مى‌گيرم. دوباره صداى زنگ. بلند مى‌شم. آها نه!!! صداى زنگ از توى‌ فيلم تلويزيون مياد. دفعه قبل هم همين لعنتى بود. بيخودى و براى‌ هيچكس روشنه و فقط به درد خاموش كردن مى‌خوره. توى همه‌ى خونه‌هاى اين ساختمون هم روشنش كردن كه فقط يه صدايى‌ توى خونه باشه حتى‌اگه شده صداى يه زنگ فرارى.

۱۲ مرداد ۱۳۹۰

توى خوابهايى كه مى‌بينيم نه‌تنها ساختارهاى منطقى زمان و مكان به‌هم مى‌ريزه كه گاهى هنجارهاى گفتگو هم زير و رو مى‌شن. مثلا ديشب تو خواب با نوه‌عموى بابام كه توى عمرم كلا دوبار بيشتر نديدمش خونوادگى با هم داشتيم مى‌رفتيم يه امام‌زاده‌اى. بعد من به نوه‌عموئه گفتم: «خانومتو دارى ميارى امام‌زاده اگه پريوده بهش بگو داخل نياد.» با يه حالت مسئوليت‌پذيرانه‌اى هم گفتم ها. بعد نوه‌عموئه جواب داد:«نه بابا خودش حاليشه اين چيزا رو رعايت مى‌كنه.» اونم با يه حالتى گفت كه انگار ممنونه ازينكه مواظب بودم و يادآورى كردم، دستشم زد رو شونه‌ام به نشونه تشكر؛ انگار مثلا بهش گفتم بپا در عقب بازه، يا مثلا گفتم لاستيكت كم‌باده خيلى سرعت نرو خطر داره، اونم دستى مى‌زنه به شونه‌مو مى‌گه نه حاجى حواسم هست؛ دقيقا تو همين استايل.

۱۰ مرداد ۱۳۹۰

يه بربرى و يه سنگك دستشه اومده وايساده سر صف تافتون. سبحان‌الله از اين ملت كه ماييم.