۰۶ اردیبهشت ۱۳۹۴

یک اثر فاخر

تابلوی نفیس از آثار استاد احمد شریفی، به سفارش بنده. البته کار هنوز تذهیب نخورده. اسفند 93 تحریر کردند، یک روز پیش از نوروز 94 خدمت استاد رسیدم و کار را تحویل گرفتم. 

۲۰ فروردین ۱۳۹۴

خدا به من دلِ خوش می‌دهد

همین الان زنگ زدم به مادر بزرگم. گفتم: «سلام ننه روز مادره زنگ زدم حالتو بپرسم. خوبی؟» داد می‌زدم. اول نشناخت. پیر است بچه و نوه هم زیاد دارد. چون هنوز نمی‌شناخت فقط هی می‌خندید و روش نمی‌شد بپرسد کی هستم کدامیکی هستم. انگار اگر نشناخته باشد دلخور می‌شوم. بعد گفتم که کی هستم و صداش عوض شد. مشخصا ذوق کرد و هی قربان صدقه می‌رفت. هوس کردم دل به دریا بزنم و بلند بلند هی بهش حرف‌هایی بزنم که خوشش بیاید. دلم می‌خواست چیزهایی بگویم که حال کند. گفتم: «ننه جان! مادر بزرگ! مادر بزرگ قشنگم!» با یک حالت خاص دلبرانه گفتم. گفتم: «خیلی دوستت دارم.» هیچ وقت با هیچ کس اینطوری حرف نمی‌زنم. به ندرت، مگر کسی که عمیقا و واقعی به او این‌ها را بگویم. از خودم تعجب کردم که دارم این مدلی حرف می‌زنم. از من بعید بود. اصلا برونگرا نیستم. تو بگو ذره‌ای. مطمئنم که از حد وسط بین برونگرایی و درونگرایی، خیلی زیاد به سمت درونگرایی‌ام. و از این موضوع خیلی ناراحتم. گاهی حسرت می‌خورم که چرا نمی‌توانم جلوی همه مادرم را بغل کنم خودم را برایش لوس کنم و لپش را چشمش را ببوسم سربه‌سرش بگذارم قلقلکش بدهم و بخندانمش. عزیزترین زن زندگی‌ام را که خیلی رنج کشیده بخندانم. مادرم را خیلی دوست دارم. الان که این را می‌نویسم بغض کرده‌ام. چون هیچ وقت مستقیم توی چشمش نگاه نکرده‌ام و بهش بگویم دوستش دارم. نمی‌دانم چرا نمی‌شود. و این را می‌دانم که روزهایی خواهد رسید که بیشتر از این هم حسرت خواهم خورد. چون یک فرشته‌ی تمام عیار و واقعی است. شاید چیزی بیشتر از آن. یک بار برایم یک اس ام اس فرستاده بود که: «سازِ گل‌های دلم آهنگ توست، حس نکردی یک نفر دلتنگ توست؟» جا خوردم. این مادر من است؟! خیلی وقت‌ها صریح و بی‌پرده اظهار محبت کرده ولی به سبک مادر و فرزندی نه عاشق و معشوقی. مادرم به من یک پیام عاشقانه داده بود. اولین بار بود. دیگر هم تکرار نشد. جواب دادم: «منم دلتنگ تو هستم. دوستت دارم بهترین مادر دنیا!» بعد جواب داد: «الهی فدات بشم عزیز دلم» حالم عوض شده بود. نمی‌دانستم چه‌م شده. قفسه سینه‌ام تنگی می‌کرد. سنگین بود. فکر می‌کردم به اینکه مادر من چقدر تنهاست و من چقدر بی‌خاصیتم. مادر من ظاهرش شاد و پرانرژی‌ است. اما گاهی که رگه‌های رنج‌هایش ازاتفاقی، صحنه‌ای، برخوردی، چیزی یک لحظه به چشمم می‌خورد ذهنم قفل می‌شود. یک‌بار گوشی موبایل قبلی‌اش را که استفاده نمی‌کرد داد که دست من باشد. اتفاقی چندتا اس ام اس ارسالی را دیدم. نمی‌توانم درست بگویم که چه حالی شدم. به یکی از این برنامه‌های مذهبی تلویزیون پیام زده بود و ملتمسانه خواسته بود در مورد مشکلی که کاش من می‌توانستم آن را حل کنم راه‌کار خواسته بود. چندین بار فرستاده بود و نوشته بود: «ترا به خدا جواب مرا بدهید من خیلی پیام فرستاده‌ام. احتیاج به کمک دارم.» همه‌ی پیام‌های ارسالی را پاک کردم.
     واقعا از ابتدای این یادداشت که شروع به نوشتن کردم هدفم چیز دیگری بود. خواستم تلفن به مادربزرگم را تعریف کنم. اینکه وقتی بهش گفتم عزیز دلم است چقدر لحن صدایش عوض شد. چقدر دعا کرد. گفتم: «ایشالا خدا بهت تن سالم بده. برام دعا کن ننه!» به لهجه لریش گفت: «امام زمان کمکت کنه. برقرار باشی همیشه، همه‌ی کسم. دلت خوش باشه ایشالا. خیلی خوشحالم کردی که امروز بهم زنگ زدی.» و خیلی ذوق کرد. بعد که قطع کردم خیلی حالم خوب بود. انقدر که بلند شده بودم توی خانه هی راه می‌رفتم و می‌دانستم صورتم پرِ لبخند است. بی‌اختیار می رفتم و می‌آمدم. من مطمئنم به خاطر دعای مادربزرگم امام زمان کمکم می‌کند و همینطور همیشه برقرارم و خدا به‌م دل خوش می‌دهد. دلم خوش که هست. ولی خدا چیزهای دیگری هم بهم می‌دهد.
     هنوز به مادرم زنگ نزده‌ام. دوست دارم حسابی باهاش حرف بزنم. صحبتمان گل بیندازد و وراجی کنیم. پایه است. الان می‌روم زنگ می‌زنم. 

من نمی‌توانم شما را نمی‌دانم

همکارم آقای مهندس ف را مثل برادر بزرگ‌تر دوست دارم. اتاقمان یکی است. آدم محترم و بذله‌گو و نرمالی است. خوش‌تیپ هم هست. اگر بین تمام آدم‌های آنجا که کار می‌کنم فقط از دو سه نفر خوشم بیاید این یکی از آنهاست. بحث که می‌کنیم اگر باهاش مخالف باشم خیلی سخت می‌توانم منتقل کنم. اکثر اوقات حرف‌هایش را تایید می‌کنم. شاید این باعث شده بین همکارها با من رفیق‌تر باشد. ناخودآگاه فکر می‌کنم بی‌احترامی‌ است اگر بگویم حرفش اشتباه است. کارمان با هم مرتبط است و زیاد با هم صحبت می‌کنیم. کاری و غیرِ کاری. ناهار با هم می‌رویم. جوک می‌گوییم. جوک‌های رکیک. قاه قاه می‌خندیم و خوشیم. حرفهای معمولی و وقت‌گذرانی‌‌های از سر بیکاری. اما هنگام بحث‌های جدی اذیت می‌شوم. خدا نکند موضوع حفظ سلامتی و انتخاب راه زندگی و اینجور چیزها باشد. چون از من بزرگتر است گاهی لحنش خیرخواهانه می‌شود. مثلا می‌گوید: «اینجا نمان؛ بِکــَّـن برو؛ مثل من نشو؛ من عمرم را اینجا تباه کردم.» یا مثلا از وقتی توی غذای اداره کرم پیدا کرد و بعدش دیگر غذا از خانه آورد همیشه  -با لحن ملتمسانه و نگاه ناراحت- می‌گوید: «مهندس غذای اینجا رو نخور. واقعا می‌گم.» وقتی اینطوری می‌گوید سعی می‌کنم وانمود کنم که به زودی قصد دارم شروع کنم غذا از خانه بیاورم و هی فراموش می‌کنم و مثلا درستش همین است که اینجا غذا نخورم. 
     چند روز بود صبح‌ها بی‌دلیل سردرد داشتم و چون مهندس ف خودش میگرن دارد از روی علائمم -مثلا اینکه درد سرم ضربان ندارد- گفت احتمالا میگرن است. گفت میگرن ضربان ندارد. فرداش استعلاجی گرفتم و نرفتم. پس فرداش که رفتم گفت: «پسر نگرانت شدم چی شد؟ رفتی دکتر؟ حدس زدم داری استراحت می‌کنی دیگه بهت زنگ نزدم.» گفت چون توی خانه تنها هستم نگران شده نکند کمک بخواهم و کسی را لازم داشته باشم. همان‌روز سرکار باز سرم درد گرفت. به پسرخاله‌ام که پزشک متخصص است زنگ زدم و پرسیدم که چکار کنم و این قرص‌هایی را که پزشک عمومی داده چطوری بخورم؛ اصلا بخورم یا نخورم. پرسید مسکــّـن چی داده. گفتم پروفن گفت که خوب است و هربار درد داشتم بخورم و تا روزی سه تا هم ضرری ندارد. بعد توصیه‌هایی کرد و گفت که اگر درد بهتر نشد بروم دکتر مغز و اعصاب. ضمنا گفت که اگر درد سرم ضربان ندارد پس میگرن نیست -درست برعکس حرف مهندس ف-. 
          هربار که راجع به یک مساله‌ی پزشکی به پسرخاله‌ی متخصصم زنگ می‌زنم و چیزی یاد می‌گیرم به عنوان اینکه نکته‌ی جدید را با همکار هم‌تعریفم مهندس ف -و سایرین- به اشتراک بگذارم حرف‌های پسرخاله‌ی متخصصم را به تفصیل منتقل می‌کنم و احتمالا کمی هم ته دلم پز متخصص بودن پسرخاله‌ام را می‌دهم. اما چون این‌بار نظر کارشناسیِ همکار محترم و خوبم با حرف اهل فن و مرجعِ درست‌ترِ موضوعِ مورد بحث صد و هشتاد درجه تفاوت داشت وقتی وارد اتاق شدم بیخیال مطرح کردن موضوع تلفن و سوال و مشاوره با پسرخاله شدم. مهندس ف پرسید: «سرت چطوره؟ بهتری؟» گفتم که یک کمی درد دارم و باید مسکــّـن بخورم. گفت: «چی بهت داده؟» گفتم: «پروفن» که یک‌دفعه همان شد که انتظار داشتم. چهره‌اش نگران شد آرام یک قدم به سمتم آمد. با چشم و ابروی وارفته از سر دلسوزی توی چشمم نگاه کرد و شمرده شمرده گفت: «مهندس ... یه چیزی بهت می‌گم ... پروفن [چند ثانیه مکث] نخـــــور!» هیچ چیزی به غیر از «باشه مهندس» نه که نداشتم بگویم؛ نمی‌توانستم که بگویم. چنان با محبت و خیرخواه حرف زد که زبانم خودش تصمیم گرفت و خودش جواب داد بی اینکه من بهش دستوری بدهم.
      پزشک متخصصی که واقعا قبولش دارم گفته بود وقتی درد داشتی پروفن بخور و کسی که نمی‌توانستم بهش بگویم اشتباه می‌کنی دوستانه بهم می‌گفت نخور. درد داشتم. شما بودید چکار می‌کردید؟ این اولین بار نبود که توصیه‌اش را، برداشتتش را، نظرات سیاسی و اجتماعی‌اش را، نوع قضاوت و رفتار کسی را که نرمال‌ترین و مورد قبول‌ترین آدم نزدیکم بود اشتباه محض می‌یافتم. و بدبختی اینجاست که این اولین آدمی نبود که ارتباطم با او این وزن سنگین از تکلّـف را بر من بار می‌کرد. خدایا من چرا اینطوری بزرگ شده‌ام؟ چرا نمی‌توانم توی چشم خیلی‌ها نگاه کنم و بگویم «داری اشتباه می‌کنی». 
     من آن در لحظه قرصم را خوردم. اما برای اینکه خش خش ورق قرص بلند نشود آرام ورقش را در جیبم گذاشتم، لیوانم را یواشکی برداشتم و از اتاق رفتم بیرون و توی راهرو با استرس اینکه نکند مهندس ف سر برسد و ببیند، کنار آب‌سردکن ایستادم و قرص را خوردم.
     به من اینطوری نگاه نکنید. انگار به یک بچه‌ی خجالتی بی‌دست‌وپا زل زده‌اید. شرط می‌بندم برای خود شما هم پیش آمده که نتوانسته‌اید.