با يه حالت غريبانه و آشنايى گفت: «از صب تو دلم رخت مىشورن، گفتم حُكمن يه اتفاقى افتاده، دلم رضا نمىداد بذارم بره.»
[بعضى به راحتى تنها با يك ديالوگ ساده حال و هواى قديم را زنده مىكنند. اشك توى چشم مادر بزرگم حلقه زدهبود. مطمئنم حلقه زدهبود. حاضرم قسم بخورم حلقه زدهبود.]
[بعضى به راحتى تنها با يك ديالوگ ساده حال و هواى قديم را زنده مىكنند. اشك توى چشم مادر بزرگم حلقه زدهبود. مطمئنم حلقه زدهبود. حاضرم قسم بخورم حلقه زدهبود.]