۲۶ آبان ۱۳۸۸

بخشكى شانس

توى مجلس ختم يه شخصى كه يه طى زندگيش يه معلم محبوب، موفق و بزرگ بود و مرگ او به نوعى يه ضايعه‌ى علمى‌فرهنگى محسوب مى‌شد اعلام شد كه «او يك معلم آزاد بود؛ هيچگاه در هيچ سازمانى و اداره‌اى استخدام نشد. او دفترچه‌ى بيمه‌ى بازنشستگى نداشت.» مجلس ختم او پر شده بود از شاگرداى او و كلى آدم فرهيخته كه از مرگش واقعا ناراحت بودند.
ازون روز حالم گرفته‌اس كه منِ قهرمان، منِ جاودان، منِ محبوبِ اسطوره چرا به ذهنم نرسيد كه هيچ‌جا بيمه نكنم خودمو؛ مى‌خوام برم دفترچه بيمه‌مو آتيش بزنم. ولى بعدش مى‌گم اينم واسه موندن بر بلنداى تاريخ ديگه فايده نداره. هركارى هست كه فقط به من مياد يكى سريع مى‌دوه خزش مى‌كنه.

۴ نظر:

jury گفت...

نه ، تسليم نشو ، تو ميتونی

pulp گفت...

خداترین تیکه‌ش این بود که گفت «اون موقع کدوم‌یک از شما شاگردا بالای سرش بودید؟ نمی‌دونم... اصلاً چی گفت اون موقع؟ نمی‌دونم... ولی حالا شاید گفته شاگردا درس بخونید و درس رو جدی بگیرید.»

اونم مستر ساعتی...

شاه رخ گفت...

خوش به حال خانمت كه صب تا شب ازين ..شعرا براش ميگي
سلام
راستي اصلا ازين ...شعرا براش ميگي؟
ضمنا من تو رو فالو كردم عوضي چرا هيچي شير نمي كني

شاه رخ گفت...

قبول داري اون قضيه تلفن رو خيلي جدي گرفته بودي؟
كلي توي دلم خنديدم بهت