روى صندلى هم نه، نشسته بود گوشهى واگن روى زمين و يه كاغذ دستش گرفته بود و مىخوند؛ توى دلش نمىخوند ولى مواظب بود كسى نپادش، ولى من كه چاكرتيم ديگه، مگه سوژه از دست حاجيت مىتونه كه بپره؟ آره ديگه، همهاش حس مهربانانه مىگرفت و كاغذو نگاه مىكرد و مىگفت: «سلامى چو بوى خوش آشنايى سلامى به گرمى آفتاب به نرمى ابر» البته من اينا رو لب خونى مىكردم؛ خيلى بايد تيز باشى كه وقتى مىخواد مث بچهزرنگا آمار بگيره كه كسى نپادش آنى چشاتو بدزدى، چاكرتيم ديگه.
آخرش كيفشو باز كرد تا كاغذه رو بذاره لاى يه جزوه. روى جزوه نوشتهبود:«آموزشگاه گويندگى چكاوك»
آخرش كيفشو باز كرد تا كاغذه رو بذاره لاى يه جزوه. روى جزوه نوشتهبود:«آموزشگاه گويندگى چكاوك»
۲ نظر:
aaaalllliiii
barikala barikala
الان نكتشو بگيريم كه زود قضاوت نكنيم با از ديد هنري به قضيه نگا كنيم ؟ نكليفمونو روشن كن
ارسال یک نظر