یه همسایه داشتیم پسراش کفترباز بودن. انگل محل ینی! چندتا حیاط اونورتر از ما میشستن. نفرتی داشتم ازینا. بدم میاومد ازشون. ولی خوب بهخاطر جبر جغرافیایی و اینا گاهی باهاشون همبازی هم میشدیم، تیلهبازای قهاری بودن؛ بهعینه توی پیشونینوشتشون خلاف و زندان از دور پیدا بود. گاهی گپی هم میزدیم. خلاصه؛ ما یه مرغ نازی داشتیم که تخمی بود -منظور تخمگذار-. مرغمو دوست داشتم. اونقدر که با مرغم مأنوس بودم الان با لپتاپم نیستم. خلاصه زد و یه روز دیدیم مرغ ما نیست. گذشت تا خبر رسید دست ایناست. اسم یکیشون مجتبی بود یکیشون روحالله. شبش جمع شدیم رفتیم دم خونهشون که مرغ ما دست شماست. از ما اصرار و ازونا انکار که مرغ شما دست ما نیست و یه مرغی داریم خودمون تازه خریدیمش. باباشون توی کمربندی چوب فروش بود؛ میگفت خودم از کمربندی خریدم براشون. خلاصه باباهه گفت برو مرغو بیار ببینن مال خودته برن. من قبلش گفتم روی سر مرغ من یه جاش خیلی کم کچل شده خودم میتونم پیداش کنم، اگه مرغ من بود چی؟ باباهه دید حیثیتیه گفت برو مرغو بیار؛ مرغو آوردن و کچلیشو نشون دادیم و پسره زد زیر گریه؛ باباش دید اوضاع بیریخته شروع کرد بدوبیراه به اونی که میگفت مرغو توی کمربندی ازش خریده که یارو چرا اومده مرغ شما رو دزدیده اومده فروخته به من. خلاصه گیر داده بود فردا بیاین اونجا من یقهشو میگیرم میارم پیش شما و از این حرفا. ما هم گفتیم نمیخواد؛ خودت برو حسابشو برس فقط مرغ ما رو بده پولتم از یارو پس بگیر. یادش بخیر مرغمو از قالتاقای محل پس گرفتم. کار بزرگی بود. آره.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر