همکارم آقای مهندس ف را مثل برادر بزرگتر دوست دارم. اتاقمان یکی است. آدم محترم و بذلهگو و نرمالی است. خوشتیپ هم هست. اگر بین تمام آدمهای آنجا که کار میکنم فقط از دو سه نفر خوشم بیاید این یکی از آنهاست. بحث که میکنیم اگر باهاش مخالف باشم خیلی سخت میتوانم منتقل کنم. اکثر اوقات حرفهایش را تایید میکنم. شاید این باعث شده بین همکارها با من رفیقتر باشد. ناخودآگاه فکر میکنم بیاحترامی است اگر بگویم حرفش اشتباه است. کارمان با هم مرتبط است و زیاد با هم صحبت میکنیم. کاری و غیرِ کاری. ناهار با هم میرویم. جوک میگوییم. جوکهای رکیک. قاه قاه میخندیم و خوشیم. حرفهای معمولی و وقتگذرانیهای از سر بیکاری. اما هنگام بحثهای جدی اذیت میشوم. خدا نکند موضوع حفظ سلامتی و انتخاب راه زندگی و اینجور چیزها باشد. چون از من بزرگتر است گاهی لحنش خیرخواهانه میشود. مثلا میگوید: «اینجا نمان؛ بِکــَّـن برو؛ مثل من نشو؛ من عمرم را اینجا تباه کردم.» یا مثلا از وقتی توی غذای اداره کرم پیدا کرد و بعدش دیگر غذا از خانه آورد همیشه -با لحن ملتمسانه و نگاه ناراحت- میگوید: «مهندس غذای اینجا رو نخور. واقعا میگم.» وقتی اینطوری میگوید سعی میکنم وانمود کنم که به زودی قصد دارم شروع کنم غذا از خانه بیاورم و هی فراموش میکنم و مثلا درستش همین است که اینجا غذا نخورم.
چند روز بود صبحها بیدلیل سردرد داشتم و چون مهندس ف خودش میگرن دارد از روی علائمم -مثلا اینکه درد سرم ضربان ندارد- گفت احتمالا میگرن است. گفت میگرن ضربان ندارد. فرداش استعلاجی گرفتم و نرفتم. پس فرداش که رفتم گفت: «پسر نگرانت شدم چی شد؟ رفتی دکتر؟ حدس زدم داری استراحت میکنی دیگه بهت زنگ نزدم.» گفت چون توی خانه تنها هستم نگران شده نکند کمک بخواهم و کسی را لازم داشته باشم. همانروز سرکار باز سرم درد گرفت. به پسرخالهام که پزشک متخصص است زنگ زدم و پرسیدم که چکار کنم و این قرصهایی را که پزشک عمومی داده چطوری بخورم؛ اصلا بخورم یا نخورم. پرسید مسکــّـن چی داده. گفتم پروفن گفت که خوب است و هربار درد داشتم بخورم و تا روزی سه تا هم ضرری ندارد. بعد توصیههایی کرد و گفت که اگر درد بهتر نشد بروم دکتر مغز و اعصاب. ضمنا گفت که اگر درد سرم ضربان ندارد پس میگرن نیست -درست برعکس حرف مهندس ف-.
هربار که راجع به یک مسالهی پزشکی به پسرخالهی متخصصم زنگ میزنم و چیزی یاد میگیرم به عنوان اینکه نکتهی جدید را با همکار همتعریفم مهندس ف -و سایرین- به اشتراک بگذارم حرفهای پسرخالهی متخصصم را به تفصیل منتقل میکنم و احتمالا کمی هم ته دلم پز متخصص بودن پسرخالهام را میدهم. اما چون اینبار نظر کارشناسیِ همکار محترم و خوبم با حرف اهل فن و مرجعِ درستترِ موضوعِ مورد بحث صد و هشتاد درجه تفاوت داشت وقتی وارد اتاق شدم بیخیال مطرح کردن موضوع تلفن و سوال و مشاوره با پسرخاله شدم. مهندس ف پرسید: «سرت چطوره؟ بهتری؟» گفتم که یک کمی درد دارم و باید مسکــّـن بخورم. گفت: «چی بهت داده؟» گفتم: «پروفن» که یکدفعه همان شد که انتظار داشتم. چهرهاش نگران شد آرام یک قدم به سمتم آمد. با چشم و ابروی وارفته از سر دلسوزی توی چشمم نگاه کرد و شمرده شمرده گفت: «مهندس ... یه چیزی بهت میگم ... پروفن [چند ثانیه مکث] نخـــــور!» هیچ چیزی به غیر از «باشه مهندس» نه که نداشتم بگویم؛ نمیتوانستم که بگویم. چنان با محبت و خیرخواه حرف زد که زبانم خودش تصمیم گرفت و خودش جواب داد بی اینکه من بهش دستوری بدهم.
پزشک متخصصی که واقعا قبولش دارم گفته بود وقتی درد داشتی پروفن بخور و کسی که نمیتوانستم بهش بگویم اشتباه میکنی دوستانه بهم میگفت نخور. درد داشتم. شما بودید چکار میکردید؟ این اولین بار نبود که توصیهاش را، برداشتتش را، نظرات سیاسی و اجتماعیاش را، نوع قضاوت و رفتار کسی را که نرمالترین و مورد قبولترین آدم نزدیکم بود اشتباه محض مییافتم. و بدبختی اینجاست که این اولین آدمی نبود که ارتباطم با او این وزن سنگین از تکلّـف را بر من بار میکرد. خدایا من چرا اینطوری بزرگ شدهام؟ چرا نمیتوانم توی چشم خیلیها نگاه کنم و بگویم «داری اشتباه میکنی».
من آن در لحظه قرصم را خوردم. اما برای اینکه خش خش ورق قرص بلند نشود آرام ورقش را در جیبم گذاشتم، لیوانم را یواشکی برداشتم و از اتاق رفتم بیرون و توی راهرو با استرس اینکه نکند مهندس ف سر برسد و ببیند، کنار آبسردکن ایستادم و قرص را خوردم.
به من اینطوری نگاه نکنید. انگار به یک بچهی خجالتی بیدستوپا زل زدهاید. شرط میبندم برای خود شما هم پیش آمده که نتوانستهاید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر