همین الان زنگ زدم به مادر بزرگم. گفتم: «سلام ننه روز مادره زنگ زدم حالتو بپرسم. خوبی؟» داد میزدم. اول نشناخت. پیر است بچه و نوه هم زیاد دارد. چون هنوز نمیشناخت فقط هی میخندید و روش نمیشد بپرسد کی هستم کدامیکی هستم. انگار اگر نشناخته باشد دلخور میشوم. بعد گفتم که کی هستم و صداش عوض شد. مشخصا ذوق کرد و هی قربان صدقه میرفت. هوس کردم دل به دریا بزنم و بلند بلند هی بهش حرفهایی بزنم که خوشش بیاید. دلم میخواست چیزهایی بگویم که حال کند. گفتم: «ننه جان! مادر بزرگ! مادر بزرگ قشنگم!» با یک حالت خاص دلبرانه گفتم. گفتم: «خیلی دوستت دارم.» هیچ وقت با هیچ کس اینطوری حرف نمیزنم. به ندرت، مگر کسی که عمیقا و واقعی به او اینها را بگویم. از خودم تعجب کردم که دارم این مدلی حرف میزنم. از من بعید بود. اصلا برونگرا نیستم. تو بگو ذرهای. مطمئنم که از حد وسط بین برونگرایی و درونگرایی، خیلی زیاد به سمت درونگراییام. و از این موضوع خیلی ناراحتم. گاهی حسرت میخورم که چرا نمیتوانم جلوی همه مادرم را بغل کنم خودم را برایش لوس کنم و لپش را چشمش را ببوسم سربهسرش بگذارم قلقلکش بدهم و بخندانمش. عزیزترین زن زندگیام را که خیلی رنج کشیده بخندانم. مادرم را خیلی دوست دارم. الان که این را مینویسم بغض کردهام. چون هیچ وقت مستقیم توی چشمش نگاه نکردهام و بهش بگویم دوستش دارم. نمیدانم چرا نمیشود. و این را میدانم که روزهایی خواهد رسید که بیشتر از این هم حسرت خواهم خورد. چون یک فرشتهی تمام عیار و واقعی است. شاید چیزی بیشتر از آن. یک بار برایم یک اس ام اس فرستاده بود که: «سازِ گلهای دلم آهنگ توست، حس نکردی یک نفر دلتنگ توست؟» جا خوردم. این مادر من است؟! خیلی وقتها صریح و بیپرده اظهار محبت کرده ولی به سبک مادر و فرزندی نه عاشق و معشوقی. مادرم به من یک پیام عاشقانه داده بود. اولین بار بود. دیگر هم تکرار نشد. جواب دادم: «منم دلتنگ تو هستم. دوستت دارم بهترین مادر دنیا!» بعد جواب داد: «الهی فدات بشم عزیز دلم» حالم عوض شده بود. نمیدانستم چهم شده. قفسه سینهام تنگی میکرد. سنگین بود. فکر میکردم به اینکه مادر من چقدر تنهاست و من چقدر بیخاصیتم. مادر من ظاهرش شاد و پرانرژی است. اما گاهی که رگههای رنجهایش ازاتفاقی، صحنهای، برخوردی، چیزی یک لحظه به چشمم میخورد ذهنم قفل میشود. یکبار گوشی موبایل قبلیاش را که استفاده نمیکرد داد که دست من باشد. اتفاقی چندتا اس ام اس ارسالی را دیدم. نمیتوانم درست بگویم که چه حالی شدم. به یکی از این برنامههای مذهبی تلویزیون پیام زده بود و ملتمسانه خواسته بود در مورد مشکلی که کاش من میتوانستم آن را حل کنم راهکار خواسته بود. چندین بار فرستاده بود و نوشته بود: «ترا به خدا جواب مرا بدهید من خیلی پیام فرستادهام. احتیاج به کمک دارم.» همهی پیامهای ارسالی را پاک کردم.
واقعا از ابتدای این یادداشت که شروع به نوشتن کردم هدفم چیز دیگری بود. خواستم تلفن به مادربزرگم را تعریف کنم. اینکه وقتی بهش گفتم عزیز دلم است چقدر لحن صدایش عوض شد. چقدر دعا کرد. گفتم: «ایشالا خدا بهت تن سالم بده. برام دعا کن ننه!» به لهجه لریش گفت: «امام زمان کمکت کنه. برقرار باشی همیشه، همهی کسم. دلت خوش باشه ایشالا. خیلی خوشحالم کردی که امروز بهم زنگ زدی.» و خیلی ذوق کرد. بعد که قطع کردم خیلی حالم خوب بود. انقدر که بلند شده بودم توی خانه هی راه میرفتم و میدانستم صورتم پرِ لبخند است. بیاختیار می رفتم و میآمدم. من مطمئنم به خاطر دعای مادربزرگم امام زمان کمکم میکند و همینطور همیشه برقرارم و خدا بهم دل خوش میدهد. دلم خوش که هست. ولی خدا چیزهای دیگری هم بهم میدهد.
هنوز به مادرم زنگ نزدهام. دوست دارم حسابی باهاش حرف بزنم. صحبتمان گل بیندازد و وراجی کنیم. پایه است. الان میروم زنگ میزنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر