۰۸ آذر ۱۳۹۴

مشغول کار زشتم، ساقی بده شرابی...

۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۴

کمی کتاب کوچه

[باورهای توده، آیین‌ها] چادر
  • اگر زنی چادرش را پشت و رو سر کند شوهرش طلاقش می‌دهد.
  • اگر زنی بدون قصد چادرش را وارونه سر کند به زیارت می‌رود.
  • اگر زنی چادرش را پشت و رو به سر کشد دلیل پشت و رو شدن شوهر با او بود.
  • اگر چادر زن این کله آن کله به دستش آید در زندگی‌اش تغییری ناگهانی پدید می‌آید.
  • اگر زنی در زیارت‌گاه‌ها چادرش‌ را پشت و رو سر کند صیغه رو بودنش را معلوم می‌کند.
  • زن موقع نوشیدن آب باید چادرش سرش باشد. اگر چادر دم دستش نبود باید کف دستش را بگذارد بالای سرش.
  • اگر زنی چادرش در مجلش عزاخانه بسوزد باید آن را گرو بگذارد هم وزنش خرما بخرد خیر کند و بعد چادرش را از گرو درآورد، وگرنه شوهرش می‌میرد.
  • اگر مهمان چادری را که میزبان به او داده تا کند و پس دهد تا مدت‌ها به آن خانه بازنمی‌گردد.
  • چادری که روز جمعه به بریدن و دوختنش بپردازند، یا کج درمی‌آید یا کوتاه می‌شود. بهترین روزها چهارشنبه است و برای دوختنش پنج‌شنبه؛ و چادری که اول بار روز جمعه پوشیده شود بسیار مبارک است و شگون دارد.
          چادررا چارشنبه ببر
  پنج‌شنبه بدوز
جمعه بپوش
  • برای بریدن چادر یک خوش‌قدم باید راه برود تا قیچی پارچه را کج نبرد.
  • اگر فضله‌ی گنجشک یا کلاغ یا کبوتر از هوا روی چادر زنی بیفتد سفیدبخت می‌شود. اگر روی چادر دختر بیفتد بخت و بالین خوب نصیبش می‌شود. 
کتاب کوچه، احمد شاملو با همکاری آیدا سرکیسیان، جلد دوازدهم، حرف چ، چاپ اول 1393، انتشارات مازیار - صفحه 37

۰۶ اردیبهشت ۱۳۹۴

یک اثر فاخر

تابلوی نفیس از آثار استاد احمد شریفی، به سفارش بنده. البته کار هنوز تذهیب نخورده. اسفند 93 تحریر کردند، یک روز پیش از نوروز 94 خدمت استاد رسیدم و کار را تحویل گرفتم. 

۲۰ فروردین ۱۳۹۴

خدا به من دلِ خوش می‌دهد

همین الان زنگ زدم به مادر بزرگم. گفتم: «سلام ننه روز مادره زنگ زدم حالتو بپرسم. خوبی؟» داد می‌زدم. اول نشناخت. پیر است بچه و نوه هم زیاد دارد. چون هنوز نمی‌شناخت فقط هی می‌خندید و روش نمی‌شد بپرسد کی هستم کدامیکی هستم. انگار اگر نشناخته باشد دلخور می‌شوم. بعد گفتم که کی هستم و صداش عوض شد. مشخصا ذوق کرد و هی قربان صدقه می‌رفت. هوس کردم دل به دریا بزنم و بلند بلند هی بهش حرف‌هایی بزنم که خوشش بیاید. دلم می‌خواست چیزهایی بگویم که حال کند. گفتم: «ننه جان! مادر بزرگ! مادر بزرگ قشنگم!» با یک حالت خاص دلبرانه گفتم. گفتم: «خیلی دوستت دارم.» هیچ وقت با هیچ کس اینطوری حرف نمی‌زنم. به ندرت، مگر کسی که عمیقا و واقعی به او این‌ها را بگویم. از خودم تعجب کردم که دارم این مدلی حرف می‌زنم. از من بعید بود. اصلا برونگرا نیستم. تو بگو ذره‌ای. مطمئنم که از حد وسط بین برونگرایی و درونگرایی، خیلی زیاد به سمت درونگرایی‌ام. و از این موضوع خیلی ناراحتم. گاهی حسرت می‌خورم که چرا نمی‌توانم جلوی همه مادرم را بغل کنم خودم را برایش لوس کنم و لپش را چشمش را ببوسم سربه‌سرش بگذارم قلقلکش بدهم و بخندانمش. عزیزترین زن زندگی‌ام را که خیلی رنج کشیده بخندانم. مادرم را خیلی دوست دارم. الان که این را می‌نویسم بغض کرده‌ام. چون هیچ وقت مستقیم توی چشمش نگاه نکرده‌ام و بهش بگویم دوستش دارم. نمی‌دانم چرا نمی‌شود. و این را می‌دانم که روزهایی خواهد رسید که بیشتر از این هم حسرت خواهم خورد. چون یک فرشته‌ی تمام عیار و واقعی است. شاید چیزی بیشتر از آن. یک بار برایم یک اس ام اس فرستاده بود که: «سازِ گل‌های دلم آهنگ توست، حس نکردی یک نفر دلتنگ توست؟» جا خوردم. این مادر من است؟! خیلی وقت‌ها صریح و بی‌پرده اظهار محبت کرده ولی به سبک مادر و فرزندی نه عاشق و معشوقی. مادرم به من یک پیام عاشقانه داده بود. اولین بار بود. دیگر هم تکرار نشد. جواب دادم: «منم دلتنگ تو هستم. دوستت دارم بهترین مادر دنیا!» بعد جواب داد: «الهی فدات بشم عزیز دلم» حالم عوض شده بود. نمی‌دانستم چه‌م شده. قفسه سینه‌ام تنگی می‌کرد. سنگین بود. فکر می‌کردم به اینکه مادر من چقدر تنهاست و من چقدر بی‌خاصیتم. مادر من ظاهرش شاد و پرانرژی‌ است. اما گاهی که رگه‌های رنج‌هایش ازاتفاقی، صحنه‌ای، برخوردی، چیزی یک لحظه به چشمم می‌خورد ذهنم قفل می‌شود. یک‌بار گوشی موبایل قبلی‌اش را که استفاده نمی‌کرد داد که دست من باشد. اتفاقی چندتا اس ام اس ارسالی را دیدم. نمی‌توانم درست بگویم که چه حالی شدم. به یکی از این برنامه‌های مذهبی تلویزیون پیام زده بود و ملتمسانه خواسته بود در مورد مشکلی که کاش من می‌توانستم آن را حل کنم راه‌کار خواسته بود. چندین بار فرستاده بود و نوشته بود: «ترا به خدا جواب مرا بدهید من خیلی پیام فرستاده‌ام. احتیاج به کمک دارم.» همه‌ی پیام‌های ارسالی را پاک کردم.
     واقعا از ابتدای این یادداشت که شروع به نوشتن کردم هدفم چیز دیگری بود. خواستم تلفن به مادربزرگم را تعریف کنم. اینکه وقتی بهش گفتم عزیز دلم است چقدر لحن صدایش عوض شد. چقدر دعا کرد. گفتم: «ایشالا خدا بهت تن سالم بده. برام دعا کن ننه!» به لهجه لریش گفت: «امام زمان کمکت کنه. برقرار باشی همیشه، همه‌ی کسم. دلت خوش باشه ایشالا. خیلی خوشحالم کردی که امروز بهم زنگ زدی.» و خیلی ذوق کرد. بعد که قطع کردم خیلی حالم خوب بود. انقدر که بلند شده بودم توی خانه هی راه می‌رفتم و می‌دانستم صورتم پرِ لبخند است. بی‌اختیار می رفتم و می‌آمدم. من مطمئنم به خاطر دعای مادربزرگم امام زمان کمکم می‌کند و همینطور همیشه برقرارم و خدا به‌م دل خوش می‌دهد. دلم خوش که هست. ولی خدا چیزهای دیگری هم بهم می‌دهد.
     هنوز به مادرم زنگ نزده‌ام. دوست دارم حسابی باهاش حرف بزنم. صحبتمان گل بیندازد و وراجی کنیم. پایه است. الان می‌روم زنگ می‌زنم. 

من نمی‌توانم شما را نمی‌دانم

همکارم آقای مهندس ف را مثل برادر بزرگ‌تر دوست دارم. اتاقمان یکی است. آدم محترم و بذله‌گو و نرمالی است. خوش‌تیپ هم هست. اگر بین تمام آدم‌های آنجا که کار می‌کنم فقط از دو سه نفر خوشم بیاید این یکی از آنهاست. بحث که می‌کنیم اگر باهاش مخالف باشم خیلی سخت می‌توانم منتقل کنم. اکثر اوقات حرف‌هایش را تایید می‌کنم. شاید این باعث شده بین همکارها با من رفیق‌تر باشد. ناخودآگاه فکر می‌کنم بی‌احترامی‌ است اگر بگویم حرفش اشتباه است. کارمان با هم مرتبط است و زیاد با هم صحبت می‌کنیم. کاری و غیرِ کاری. ناهار با هم می‌رویم. جوک می‌گوییم. جوک‌های رکیک. قاه قاه می‌خندیم و خوشیم. حرفهای معمولی و وقت‌گذرانی‌‌های از سر بیکاری. اما هنگام بحث‌های جدی اذیت می‌شوم. خدا نکند موضوع حفظ سلامتی و انتخاب راه زندگی و اینجور چیزها باشد. چون از من بزرگتر است گاهی لحنش خیرخواهانه می‌شود. مثلا می‌گوید: «اینجا نمان؛ بِکــَّـن برو؛ مثل من نشو؛ من عمرم را اینجا تباه کردم.» یا مثلا از وقتی توی غذای اداره کرم پیدا کرد و بعدش دیگر غذا از خانه آورد همیشه  -با لحن ملتمسانه و نگاه ناراحت- می‌گوید: «مهندس غذای اینجا رو نخور. واقعا می‌گم.» وقتی اینطوری می‌گوید سعی می‌کنم وانمود کنم که به زودی قصد دارم شروع کنم غذا از خانه بیاورم و هی فراموش می‌کنم و مثلا درستش همین است که اینجا غذا نخورم. 
     چند روز بود صبح‌ها بی‌دلیل سردرد داشتم و چون مهندس ف خودش میگرن دارد از روی علائمم -مثلا اینکه درد سرم ضربان ندارد- گفت احتمالا میگرن است. گفت میگرن ضربان ندارد. فرداش استعلاجی گرفتم و نرفتم. پس فرداش که رفتم گفت: «پسر نگرانت شدم چی شد؟ رفتی دکتر؟ حدس زدم داری استراحت می‌کنی دیگه بهت زنگ نزدم.» گفت چون توی خانه تنها هستم نگران شده نکند کمک بخواهم و کسی را لازم داشته باشم. همان‌روز سرکار باز سرم درد گرفت. به پسرخاله‌ام که پزشک متخصص است زنگ زدم و پرسیدم که چکار کنم و این قرص‌هایی را که پزشک عمومی داده چطوری بخورم؛ اصلا بخورم یا نخورم. پرسید مسکــّـن چی داده. گفتم پروفن گفت که خوب است و هربار درد داشتم بخورم و تا روزی سه تا هم ضرری ندارد. بعد توصیه‌هایی کرد و گفت که اگر درد بهتر نشد بروم دکتر مغز و اعصاب. ضمنا گفت که اگر درد سرم ضربان ندارد پس میگرن نیست -درست برعکس حرف مهندس ف-. 
          هربار که راجع به یک مساله‌ی پزشکی به پسرخاله‌ی متخصصم زنگ می‌زنم و چیزی یاد می‌گیرم به عنوان اینکه نکته‌ی جدید را با همکار هم‌تعریفم مهندس ف -و سایرین- به اشتراک بگذارم حرف‌های پسرخاله‌ی متخصصم را به تفصیل منتقل می‌کنم و احتمالا کمی هم ته دلم پز متخصص بودن پسرخاله‌ام را می‌دهم. اما چون این‌بار نظر کارشناسیِ همکار محترم و خوبم با حرف اهل فن و مرجعِ درست‌ترِ موضوعِ مورد بحث صد و هشتاد درجه تفاوت داشت وقتی وارد اتاق شدم بیخیال مطرح کردن موضوع تلفن و سوال و مشاوره با پسرخاله شدم. مهندس ف پرسید: «سرت چطوره؟ بهتری؟» گفتم که یک کمی درد دارم و باید مسکــّـن بخورم. گفت: «چی بهت داده؟» گفتم: «پروفن» که یک‌دفعه همان شد که انتظار داشتم. چهره‌اش نگران شد آرام یک قدم به سمتم آمد. با چشم و ابروی وارفته از سر دلسوزی توی چشمم نگاه کرد و شمرده شمرده گفت: «مهندس ... یه چیزی بهت می‌گم ... پروفن [چند ثانیه مکث] نخـــــور!» هیچ چیزی به غیر از «باشه مهندس» نه که نداشتم بگویم؛ نمی‌توانستم که بگویم. چنان با محبت و خیرخواه حرف زد که زبانم خودش تصمیم گرفت و خودش جواب داد بی اینکه من بهش دستوری بدهم.
      پزشک متخصصی که واقعا قبولش دارم گفته بود وقتی درد داشتی پروفن بخور و کسی که نمی‌توانستم بهش بگویم اشتباه می‌کنی دوستانه بهم می‌گفت نخور. درد داشتم. شما بودید چکار می‌کردید؟ این اولین بار نبود که توصیه‌اش را، برداشتتش را، نظرات سیاسی و اجتماعی‌اش را، نوع قضاوت و رفتار کسی را که نرمال‌ترین و مورد قبول‌ترین آدم نزدیکم بود اشتباه محض می‌یافتم. و بدبختی اینجاست که این اولین آدمی نبود که ارتباطم با او این وزن سنگین از تکلّـف را بر من بار می‌کرد. خدایا من چرا اینطوری بزرگ شده‌ام؟ چرا نمی‌توانم توی چشم خیلی‌ها نگاه کنم و بگویم «داری اشتباه می‌کنی». 
     من آن در لحظه قرصم را خوردم. اما برای اینکه خش خش ورق قرص بلند نشود آرام ورقش را در جیبم گذاشتم، لیوانم را یواشکی برداشتم و از اتاق رفتم بیرون و توی راهرو با استرس اینکه نکند مهندس ف سر برسد و ببیند، کنار آب‌سردکن ایستادم و قرص را خوردم.
     به من اینطوری نگاه نکنید. انگار به یک بچه‌ی خجالتی بی‌دست‌وپا زل زده‌اید. شرط می‌بندم برای خود شما هم پیش آمده که نتوانسته‌اید. 

۱۶ مرداد ۱۳۹۳

مهم‌ترین چیز در زندگی چیست؟

مهم‌ترین چیز در زندگی چیست؟ اگر این سؤال را از کسی بکنیم که سخت گرسنه است خواهد گفت غذا. اگر از کسی بپرسیم که از سرما دارد می‌میرد، خواهد گفت گرما. و اگر از آدمی تک و تنها این سؤال را بکنیم، لابد خواهد گفت مصاحبت آدم‌ها.
     ولی هنگامی که این نیازهای اولیه برآورده شد -آیا چیزی می‌ماند که انسان بدان نیازمند باشد؟ فیلسوفان می‌گویند بلی. البته همه خورد و خوراک لازم دارند. البته که همه محتاج محبت و مواظبت‌اند. ولی -از این‌ها که بگذریم - یک چیز دیگر هم هست که همه لازم دارند و آن این است که بدانیم ما کیستیم و اینجا چه می‌کنیم.
     علاقه به این‌که بدانیم ما کی هستیم امری تصادفی چون جمع کردن تمبر نیست. جوینده این مطلب در بحثی شرکت می‌کند که با پیدایش بشر بر کره زمین آغاز شد و هنوز ادامه دارد. این که جهان، زمین و حیات چگونه وجود یافت، موضوعی است که بس مهم‌تر بزرگتر از این است که چه کسی در بازی‌های المپیک پیشین بیش از همه مدال برد.
     بهترین راه نزدیک‌شدن به فلسفه پرسیدن یکی از چند پرسش فلسفی است.
     جهان چگونه به‌وجود آمد؟ آیا در پس آنچه روی می‌دهد اراده یا مقصودی نهان است؟ آیا پس از مرگ حیات هست؟ این مسائل را چگونه می‌توان پاسخ داد؟ و مهم‌تراز همه این‌که چگونه باید زیست؟
     جستجوی فیلسوفان برای حقیقت بی‌شباهت به داستان‌های جنایی نیست. بعضی فکر می‌کنند فلان‌کس قاتل است، دیگران این یا آن را مسئول می‌دانند. پلیس گاه موفق به کشف حقیقت می‌شود. ولی گاهی نیز، با وجود آنکه جواب مسئله جایی نهان است، به اصل قضیه پی نمی‌برد. پس اگر هم پاسخ مطلب دشوار باشد پاسخی احتمالا هست، و پاسخ درست احتمالا یکی است. یا نوعی هستی پس از مرگ هست یا نیست.
     بسیاری از معماهای کهن را علم تاکنون پاسخ گفته‌است. روزگاری هیچ‌کس نمی‌دانست پشت تاریک ماه چه شکلی است. این را با بحث و جدل نمی‌شد حل کرد، و هرکسی تصوری از آن داشت. ولی امروزه دقیقا می‌دانیم سمت تاریک ماه چه شکل است و احدی دیگر به آدم‌های کره ماه یا اینکه ماه از «پنیر» است باور ندارد.
     یک فیلسوف یونانی که بیش از دوهزار سال پیش می‌زیست معتقد بود فلسفه در نتیجه شگفتی و کنجکاوی انسان پدید آمد. حیات برای بشر چنان حیرت‌انگیز بود که پرسش‌های فلسفی به‌خودی خود مطرح شد.
     درست مانند هنگامی که تردستی شعبده بازی را می‌نگریم. نمی‌دانیم این کارها را چگونه می‌کند. پس می‌پرسیم: چطور توانست از دو دستمال ابریشمی سفید خرگوشی زنده درآورد؟ شعبده‌باز کلاه را نشان تماشاگران می‌دهد، کاملا تهی‌ است، ولی ناگهان خرگوشی از آن بیرون می‌جهد. بسیاری از آدم‌ها به جهان با دیده تعجب و ناباوری هم‌سان می‌نگرند
     در مورد خرگوش خوب می‌دانیم که شعبده باز به ما حقه زده‌ است و دلمان می‌خواهد بفهمیم این کار را چگونه می‌کند. ولی در مورد جهان موضوع کمی متفاوت است. می‌دانیم که جهان چشم‌بندی و نیرنگ نیست، چون خودمان در آنیم. بخشی از آنیم. در واقع ما خود خرگوش سفیدی هستیم که از کلاه درمی‌آید. تفاوت ما و خرگوش سفید تنها این است که خرگوش نمی‌داند در ترفند شعبده‌باز شرکت دارد، ولی ما می‌دانیم در چیزی مرموز شرکت داریم و می‌خواهیم از سازوکار آن سردرآوریم .

دنیای سوفی، داستانی درباره تاریخ فلسفه - یوستین گُردِر - ترجمه حسن کامشاد - - انتشارات نیلوفر

۰۳ آذر ۱۳۹۲

یاد ایام

یه همسایه داشتیم پسراش کفترباز بودن. انگل محل ینی! چندتا حیاط اونورتر از ما میشستن. نفرتی داشتم ازینا. بدم می‌اومد ازشون. ولی خوب به‌خاطر جبر جغرافیایی و اینا گاهی باهاشون هم‌بازی هم می‌شدیم، تیله‌بازای قهاری بودن؛ به‌عینه توی پیشونی‌نوشتشون خلاف و زندان از دور پیدا بود. گاهی گپی هم می‌زدیم. خلاصه؛ ما یه مرغ نازی داشتیم که تخمی بود -منظور تخم‌گذار-. مرغمو دوست داشتم. اونقدر که با مرغم مأنوس بودم الان با لپ‌تاپم نیستم. خلاصه زد و یه روز دیدیم مرغ ما نیست. گذشت تا خبر رسید دست ایناست. اسم یکیشون مجتبی بود یکیشون روح‌الله. شبش جمع شدیم رفتیم دم خونه‌شون که مرغ ما دست شماست. از ما اصرار و ازونا انکار که مرغ شما دست ما نیست و یه مرغی داریم خودمون تازه خریدیمش. باباشون توی کمربندی چوب فروش بود؛ می‌گفت خودم از کمربندی خریدم براشون. خلاصه باباهه گفت برو مرغو بیار ببینن مال خودته برن. من قبلش گفتم روی سر مرغ من یه جاش خیلی کم کچل شده خودم می‌تونم پیداش کنم، اگه مرغ من بود چی؟ باباهه دید حیثیتیه گفت برو مرغو بیار؛ مرغو آوردن و کچلیشو نشون دادیم و پسره زد زیر گریه؛ باباش دید اوضاع بی‌ریخته شروع کرد بدوبیراه به اونی که می‌گفت مرغو توی کمربندی ازش خریده که یارو چرا اومده مرغ شما رو دزدیده اومده فروخته به من. خلاصه گیر داده بود فردا بیاین اونجا من یقه‌شو می‌گیرم میارم پیش شما و از این حرفا. ما هم گفتیم نمی‌خواد؛ خودت برو حسابشو برس فقط مرغ ما رو بده پولتم از یارو پس بگیر. یادش بخیر مرغمو از قالتاقای محل پس گرفتم. کار بزرگی بود. آره.

۱۹ آبان ۱۳۹۲

و اما واقعیت

عیال دانشگاه هستند. دیر وقت می‌رسند. دوست ندارم شام حاضری بخوریم. ذوق درست کردن ماهی‌ای که دیروز خریده بودم در من می‌لولد. تا حالا البته این کار را نکرده‌ام. دوساعت تمام کتاب مستطاب آشپزی را زاغ می‌زنم با قلبی آکنده از علاقه. خودم را در انواع هنرهایی که بهشان دست هم نزده‌ام صاحب سبک می‌دانم. امشب خیلی پر‌انرژی‌ام برای خوردن دست‌پخت خودم. آرد سفید، آرد سوخاری، زرده و سفیده‌ی تخم مرغ، آب پیاز، ادویه فلان و بهمان و بیسار و سس ترش و نمک و فلفل و قس‌علی‌هذا. از همین الان دهانم آب افتاده و اسید معده‌ام دارد ترشح می‌کند. برای آماده کردن تک‌تکشان نیرو و علاقه کافی در من خدا گذاشته الان. خوب! به نام خدا، آرد سفید کجاست؟ پیام می‌فرستم به عیال که: «آرد سفید داریم؟ کجاست؟ می‌خوام ماهی درست کنم.» فورا گوشی زنگ می‌خورد و دستورات شروع می شود:
- یه بسته آرد سوخاری توی یخچال هست دوسه‌تا قاشقشو بریز کف دیس چندتا تیکه ماهی توش بغلتون ولش کن تا من بیام چندتا قاشق آبلیمو هم بریز روش کاری دیگه نکن تا خودم بیام.
- ببین اینجا نوشته آب پیاز...
- نه نه لازم نیست اصلا.
- آخه خوشمزه می‌شه. پیاز بوی زهمشو..
- همین کاری که می‌گم بکن. بوی زهم نداره گوش کن بهم.
- تخم مرغ و اینا هم نمی‌خواد؟
- تو فقط همین کاری که می‌گم بکن.
- باشه (تمام برنامه‌ها عوض می‌شود، توهم‌ها برطرف و ذائقه اصلاح می‌شود، همچنین اسید معده و آب دهان تکلیفشان مشخص می‌شود.) ... پس همین دیگه؟
- آره. کاری نداری؟
- نه قربانت.
- خدافظ.
- خدافظ.
کتاب مستطاب آشپزی را جمع می‌کنم می‌گذارم توی قفسه کتاب‌.

۱۲ مهر ۱۳۹۲

هل من مخاطب؟

فاصله‌ام با اینجا زیاد شد. دور شده‌ام از وبلاگم. پست قبلی نه، قبل از آن چند روز قبل از سی سالگی‌ام بود؛ اما الان بیشتر از چهار ماه است که سی‌و‌یک را رد کرده‌ام. نه که سوژه نباشد. شاید تب وبلاگ نویسی‌ای که من هم به تبع وبلاگ‌خوانی‌های شدید آن روزها وارد جریانش شدم الان خوابیده باشد. قبول کنید کمتر شده. به طرزی غم‌انگیز در جریانات 88 و مدتی بعد از آن اوج گرفت و باز رو به سرازیری گذاشت. بگذریم. به هرحال دلم برای اینجا و شما تنگ شده. هرچند راستش هیچ‌وقت برآوردی از شما مخاطبان عزیزم پیدا نکردم. کاش دوباره یکی هـُـلم بدهد این تو. و صدالبته موجودیت هر اثری -از جمله نوشته‌های من که حتما برای خودشان آثاری هستند، مگرنه؟- زنده به مخاطب است. آیا مخاطبی هست که مرا بخواند؟ 

پ ن:
در عنوان این پست «هل» را می‌توانید به ضم «ه» یا به فتح آن بخوانید. مختارید.

۲۳ دی ۱۳۹۱

- «به اين شيرين‌كام قسم ...» [در حالى كه يه دونه شكلات برداشته بود و داشت با هيجان تكونش مى‌داد]
- [از توى اتاق داد زدم:] «دايى جان اونا شكلات تلخه؛ يعنى اصلا شكر و گلوكز توش نداره»
[بلند شد قهر كرد رفت تا يك‌سال بعدش هم توى مهمونى‌ها تحويل نمى‌گرفت]

۳۱ فروردین ۱۳۹۱

هنوز سي سالم نشده. دقيقا بيست روز مونده. واقعا دوست ندارم پير بشم. امروز متوجه شدم «ف» رو كم كم دارم «پ» مى‌گم. خواستم تاكسى سوار بشم صدا زدم «هپت تير». يخ كردم!

۰۴ اسفند ۱۳۹۰

خانوما! توجه بفرمايين سليقه‌ها فرق مى‌كنه ها. من هميشه گفته‌م، اصلا ما در روايات هم داريم، مثلا آقايى دوست داره رون شما تپل باشه همچين گوشت يا ممه‌ قشنگ تو دست بياد پر كنه دستو، يا آقا دوست داره خانوم نقلى‌ باشه مث جوجه شما رو بلند كنه بندازه رو تخت. لذا عنايت بفرماييد تو اين زمينه سليقه‌هاى همسر رو حتما و موكدا عرض مى‌كنم كه بشناسيد.

(حاج‌آقا دهنوى به زودى در برنامه گلبرگ)

۲۳ دی ۱۳۹۰

انباردارا ارزن آمد گندم گونى نخود آمد ماش فرستاديم كه برنج آمد.


خوب حالا يعنى چه؟ قضيه از چه قرار است؟ خوب گوش كنيد. اگر هم بلديد گوش كنيد ضرر ندارد. آقا شما تخته اين‌طرفه. همانطور كه بارها و بارها شنيده‌ايد و مى‌دانيد آن ايام كه مردم تلويزيون نداشتند شب‌نشينى‌ها به گلخند و گلواژه سپرى مى شد. مى‌نشستند قيد كرسى و براى‌هم متل مى‌گفتند و شعر مى‌خواندند و هنرنمايى مى‌كردند. اين جمله‌ى بالا هم احتمالا يادگارى همان دوران است؛ كه از قضا بنده هم اولين بار دور قيد كرسى در يك شب‌نشينى بدون نور لامپ و برق و زير نور چراغ‌ تورى و چراغ موشى آن‌را ديدم و شنيدم. يك عمويى داشتيم – كماكان داريمش- انبانى‌ از جوك و متل و لطيفه و حكايت‌هاى نغز بود. سالى به دوازده ماه در روستاى پدريشان كه مى‌شد خانه‌ى پدربزرگ ما، دور قيد كرسى جمع بوديم و اين عمو گل مى‌كرد و شكوفه مى‌داد و هنر نماييش آغاز مى‌شد. البته نه اينكه روى دستش راه برود يا از توى حلقه آتيش بپرد. مثلا يك چيزى مثل اين جمله مى‌نوشت و ملت را مى‌گذاشت با خرج خودشان و بدون ماليات و بيمه و ... سركار. حالا داستان اين جمله چيست:


انباردارا: اي انباردار؛ ارزن آمد: اگر زنى‌ آمد؛ گندم گونى: كه گندم گون بود؛ نخود آمد: خودش نيامده؛ ماش فرستاديم: ما او را فرستاديم؛ گندمش ده: به او گندم بده؛ كه برنج آمد: كه با رنج و مشقت آمده.


به دفعات پيش آمده بود كه اين را روي برگه مى‌نوشت و مى‌داد به بچه‌ها تا بخوانند و بفهمند چه مى‌گويد. كه البته من كه معنى‌اش را مى‌دانستم با لبخندى نيش‌دار –يك‌طرفه به طورى كه فقط يك سمت لبم به سمت گوشم زاويه مى‌گرفت- به كودكان و نوجوانانى‌ كه كاغذ را دست به دست مى‌كردند و با كلمات كلنجار مى‌رفتند مثل علامه‌ى دهرى اندر چارپايان مى‌نگريستم و بادى به غبغبم هم بود. شايد پيش آمده‌بود پشت پلكى هم نازك كرده‌باشم با يك «هه!» ملايم همراه پوزخند –خيلى ملايم حالتى شبيه سكسكه‌ى ضعيف- (اگر سعى داريد همين الان مجسم كنيد و اجرا كنيد لبخند يك‌طرفه فراموش نشود)


حالا چه شد ياد انباردار و قيد كرسى افتادم، به خاطر اين شعر بود:


زان خال چون عدس من تنها نخود برنجم كو آن كسى كه چون ماش مايل به‌ آن عدس نيست (1)


كه البته مستحضر هستيد كه نخود و برنج و ماش در اينجا «نه خود» و «به رنج» و «ما + ضمير متصل ش» هستند كه شاعر بين آنها و عدس خواسته تناسب برقرار كند.


-----------------------


1- شعر و شاعران- محمد حقوقى- ص 374

۱۰ آذر ۱۳۹۰

گذشته از همه‌ى اين حرفا معنى و مفهوم «اُن شأن طلبگى» رو هم فهميديم.

۰۱ آبان ۱۳۹۰

يه عمو دارم اسمش عموعلى‌حسنه. البته اسمش على‌حسنه ما بهش مى‌گيم عموعليــَسن. بداخلاق و اُنقه. پر واضحه كه اونايى كه عموعليــسن عموشون نيست قبل اسمش عمو نمى‌ذارن ولى خوب چون سنش بالاست، عموى بزرگه و خوب كله‌ش هم كچله با اسم خالى ‌هم كسى صداش نمى‌زنه. مثلا فرض كنيد يكى‌از اقوام داد بزنه عليــسن! ضايع‌س ديگه درسته؟ البته زنش همينجورى‌ صداش مى‌زنه جورى كه انگار همينم زيادشه. حالا حدس بزنيد شوهرعمه‌هايى كه سنشون ازش كمتره چى صداش مى زنن؟ مشـَل‌يـَسن. اولين بارى كه اين اصطلاح رو شنيدم ياد مش‌غلام‌حسين افتادم. شوهر عمه‌ى بزرگمه البته اونايى كه مش گذاشتن اول اسامى به پرستيژشون نمى‌خوره صداش مى‌زنن اوساغلامـُ‌سين. چون قديما يه برهه‌اى بنا بوده يا حالا دستش به ماله و ملات بوده يا هرچى. يه شوهرعمه دارم اسمش آقاى صادق‌پوره چون از وقتى فاميل چش وا كردن اين بابا كارمند بوده. اصلا توى ‌ذهن منم از وقتى بچه بودم تا حالا اين يه سر و گردن از بقيه آدم‌حسابى‌تر بود كه اول اسمش آقا داشت و بعد از آقا هم فاميليش مي‌اومد. يه شوهر عمه دارم اسمش محمده ولى نمى‌دونم چرا از بچگى گذاشتن دهن ما بهش بگيم دايميرزا البته دليلش معلومه، چون پسر دايى بابامه و براى ما بچه‌هاى نسل بعد مى‌شه دايى ديگه مثلا. ولى وقتى بچه بودم عمه‌م كه زنش مى‌شه وقتى صداش مى‌زد ميـــزا يه جورى مى‌شدم. حس مى‌كردم عمه‌م داره اساعه‌ى ادب مى‌كنه. باور كنيد جدى مى‌گم.

۲۵ شهریور ۱۳۹۰

نه قرمز نه آبى فقط زرد قنارى

۲۰ شهریور ۱۳۹۰

دم ورود به كوچه‌ى طرح، نصفه پيچيده نصفه نپچيده، مثل طوفان از ماشين مى‌پره پايين يه برگه آچار تا كرده‌ى چسب خورده‌ى آماده مى‌چسبونه به پلاك عقبش و مى‌پره گازشو مى‌گيره مى‌ره تو كوچه. رو شيشه عقب ماشينو مى‌خونم نوشته «درد ما جز به ظهور تو مداوا نشود.» فكر مى‌كنم آخه درد اين چجورى مى‌تونه مداوا بشه؟

۱۷ شهریور ۱۳۹۰

عاشق سيفون دستشويى مونم. سروصدا مى‌كنه سروصدا ها! يعني دو دقيقه تمام آلودگى صوتى ايجاد مى‌كنه. واقعا آرامش يه چيز ديگه‌س.