۰۶ مهر ۱۳۸۹

تا به حال گريه‌ى دوستى را كه همين الان بهش زنگ زده‌اند و از كيلومترها دورتر بهش خبر داده‌اند كه برادرت، جگرگوشه‌ات فوت كرده خودت را برسان، نديده بودم. البته دقيق‌تر بگويم تا همين امروز صبح. ولى امروز صبح ديدم؛ با صداى بلند گريه‌ى دوستم بيدار شدم. هيچى براى گفتن ندارى در اين لحظه. ديشب رسيد. آمده‌بود تهران تا چند روز خستگى در كند. خسته بود ولى تا ديروقت بيرون گشت زديم و شب هم نشستيم و تا 1 گفتيم و خنديديم؛ ولى صبح با خبر تلخ و گريه بيدارش كردند. بايد مى‌رفت. رفت. خستگى در تن دوستم ماند؛ با چشم‌هاى اشكى و غم سنگين برادرى‌ كه كلى برايش خون دل خورده بود رفت.

۶ نظر:

مولانا گفت...

سلام
خيلي متاسف شدم.
خدايش بيامرزد.

ناشناس گفت...

و اون دوست، شاهرخ بود. من این نوشته تو رو چند روز پیش خوندم ولی مرگ برادر شاهرخ رو امروز. خیلی دردناک بود خیلی ... واقعا براش متاسفم

مزمن گفت...

خواهش می کنم ناشناس نظر نگذارید. خواهش می کنم.

مزمن گفت...

خواهش می کنم ناشناس نظر نگذارید. خواهش می کنم.

ناشناس گفت...

اراکده
میدونی رفیق تنها چیزی که کهنه نمیشه رفاقته.
میدونی که عاشقی هم یه جوررفیق بازیه.
رفیق هم بمونید

سام گفت...

نمیدونم چرا شاهرخ یا سیاوش یا ... رو اینقدر بهم نزدیک حس میکنم. همان گونه که مرگ را همان گونه که بودن را!دوستداشتنی ترین من در دنیای مجازی!
اولین باره میام اینجا!