آقاى صفرى همسايهمون هربار منو توى آسانسور مىبينه مىپرسه: «دارى مىرى دانشگاه؟» منم مىگم كه نه من دانشگاهم خيلى وقته تموم شده. يهروز توى آسانسور با شلوار گرمكن بودم كه سر رسيد:
- امروز كلاس ندارى مگه؟
- من دانشگاه نمىرم ديگه.
- آها راستى گفته بودى.
فرداش دوباره منو ديده مىگه: «ديشب ماهواره مىگفت امروز دانشگاها شلوغه امروزو نرو بذار يه ذره اوضاع آروم بشه.» دوباره مىگم كه من دارم مىرم سر كار، دانشگاه ندارم اصلا.
امروز ديگه حجت رو بر من تمام كرد. صبح اول صبح زنگ درو زدن، رفتم باز كردم ديدم خودشه، يه بسته كاغذ دستشه مىگه: «شرمنده بدموقع مزاحم شدم، اينا يه سرى آگهيه نوه م مىخواد تدريس خصوصى كنه، گفتم يه سريش رو هم تو زحمت بكشى، مىرى دانشگاه، بچسبونى به ديوار دانشگاهتون.» كاغذارو گرفتم ديگه، همين.