عیال دانشگاه هستند. دیر وقت میرسند. دوست ندارم شام حاضری بخوریم. ذوق درست کردن ماهیای که دیروز خریده بودم در من میلولد. تا حالا البته این کار را نکردهام. دوساعت تمام کتاب مستطاب آشپزی را زاغ میزنم با قلبی آکنده از علاقه. خودم را در انواع هنرهایی که بهشان دست هم نزدهام صاحب سبک میدانم. امشب خیلی پرانرژیام برای خوردن دستپخت خودم. آرد سفید، آرد سوخاری، زرده و سفیدهی تخم مرغ، آب پیاز، ادویه فلان و بهمان و بیسار و سس ترش و نمک و فلفل و قسعلیهذا. از همین الان دهانم آب افتاده و اسید معدهام دارد ترشح میکند. برای آماده کردن تکتکشان نیرو و علاقه کافی در من خدا گذاشته الان. خوب! به نام خدا، آرد سفید کجاست؟ پیام میفرستم به عیال که: «آرد سفید داریم؟ کجاست؟ میخوام ماهی درست کنم.» فورا گوشی زنگ میخورد و دستورات شروع می شود:
- یه بسته آرد سوخاری توی یخچال هست دوسهتا قاشقشو بریز کف دیس چندتا تیکه ماهی توش بغلتون ولش کن تا من بیام چندتا قاشق آبلیمو هم بریز روش کاری دیگه نکن تا خودم بیام.
- ببین اینجا نوشته آب پیاز...
- نه نه لازم نیست اصلا.
- آخه خوشمزه میشه. پیاز بوی زهمشو..
- همین کاری که میگم بکن. بوی زهم نداره گوش کن بهم.
- تخم مرغ و اینا هم نمیخواد؟
- تو فقط همین کاری که میگم بکن.
- باشه (تمام برنامهها عوض میشود، توهمها برطرف و ذائقه اصلاح میشود، همچنین اسید معده و آب دهان تکلیفشان مشخص میشود.) ... پس همین دیگه؟
- آره. کاری نداری؟
- نه قربانت.
- خدافظ.
- خدافظ.
کتاب مستطاب آشپزی را جمع میکنم میگذارم توی قفسه کتاب.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر