۲۳ خرداد ۱۳۸۸

می خواهم نفهمم. میخواهم ندانم.

آهای کمــــــــک؛ امروز اعتماد در من مُـــرد. می خواهم هرچه بود عــــق بزنم. یکی بیاید و سعی کند مجابم کند که می شود بازهم امیدوار بود؛ قول می دهم خیلی باهوش نباشم. قول می دهم زیاد فکر نکنم. زور می زنم هرچقدر می توانم خر شوم. یکی بگوید یکی با اطمینان به من بگوید که اگر صبر کنم فرجی حاصل می شود. خدایا نظر تو چیست؟ تو حرفی بزن اگر که تو هم با این ها نیستی.

۳ نظر:

نیکی جومپی گفت...

سعی کن قبول کنی کودتا شده دقیقا مثل 28 مرداد

noname گفت...

چه روزای ِ تلخی

ناشناس گفت...

مولانا: سلام. قبلا هم گفته بودم قرار نيست اتفاقي بيفته. باورت نشد. حالا هم خوب شد اول جواني به اين تجربيات رسيدي نه در پيري.
بگذار و بگذر...