۰۲ دی ۱۳۸۸

گه‌تالژى

با يه حالت غريبانه و آشنايى گفت: «از صب تو دلم رخت مى‌شورن، گفتم حُكمن يه اتفاقى افتاده، دلم رضا نمى‌داد بذارم بره.»
[بعضى به راحتى تنها با يك ديالوگ ساده حال و هواى قديم را زنده مى‌كنند. اشك توى چشم مادر بزرگم حلقه زده‌بود. مطمئنم حلقه زده‌بود. حاضرم قسم بخورم حلقه زده‌بود.]

۴ نظر:

hala har chi گفت...

bloge ghablim filter shod
hala injam

مولکول هوا گفت...

دعوت به همکاری

jury گفت...

خب ، خب عزيزم ، آروم بگير . آروم باش
يه نفس عميق بكش

ماتئي گفت...

پسر تو چقد خوبي