۳۱ فروردین ۱۳۸۹

سقط من عينى

امروز توى تاكسى آقايى كه بغلدستم نشسته بود يه هزارى نو از جيبش درآورد، سر صبر و با خيال راحت با روان‌‌نويس سبز پررو پررو، روى اسكناس نوشت چى؟ نوشت يا حجت‌ابن الحسن ريشه‌ى ظلمو بكن. بعدشم پولو داد به راننده. هرچى‌هم خوشتيپ و خوشبو و خوش‌لباس بود ولى از چشمم افتاد.
پريروز يه صحنه ديدم، حسابى به ايرانى بودن خودم باليدم. يه جوون ازون مومناش، تو يه چشم به هم زدن مثل برق و باد رو ديوار يكى از ساختمان‌هاى امنيتى با اسپرى مشكى نوشت چى؟ نوشت مرگ بر ضد ولايت فقيه، بعدش دوباره مثل برق و باد غيبش زد طورى كه فلكم به گرد پاش نمى‌رسيد. جسارتش، شجاعتش مقهورم كرده بود، خون زير رگام ذوق ذوق مى‌كرد، نمى‌دونيد حس غرور و افتخار وقتى ناب باشه چه لذتى داره.

۶ نظر:

زکریا گفت...

به قول شريعني "دين را پوستين وارونه كرده اند " رفيق

ناشناس گفت گفت...

لعنت بر پدر و مادر کسی که اینجا آشخال بریزد :)
این عبارت بالایی را روی خیلی از دیوار ها دیده ایم....

نازی گفت...

شجاعتشون مثال زدنی بود
کیفور شدم
آیکون ناخوش

واقعیت گفت...

واقعا؟؟؟

parto گفت...

واقعامملکتمون به همچین جوون های غیور و شجاعی نیاز داره....
اینجاست که باید کفت...:
تبارک الله احسن الخالقین!

ناشناس گفت...

خواستم لینکت کنم ولی با این پست از چشمم افتادی اگه با صبر و حوصله هم می نوشت کسی کاریش نداشت