دوران مدرسه سهتا پسر عمه هم سن خودم داشتم كه هميشه بخشى از اوقات فراغت تابستونهاى من به طور پيش فرض به كار كردن با حداقل دونفر ازين سهنفر توى درسهاى تجديدى اختصاص داشت. براشون خيلى غصه مىخوردم كه هيچ آيندهاى رو نمىشد با اين وضعيت درسى براشون متصور شد. يكى از بزرگترين سوالهاى زندگى كودكى من اين بود كه اينجور آدما قراره چى بشن.
هرسهتاشون زودتر از من ازدواج كردند. هرسهتاشون زودتر از من به درآمد مستقل رسيدند و هرسه از سطح رفاه قابل قبولى برخوردارند. خداروشكر ديگه مثل اون موقعها نگرانشون نيستم.
۰۱ اردیبهشت ۱۳۸۸
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۶ نظر:
زندگی زیبا میشود...
من یه پسر دایی دارم که عمرا نمی تونم در باره ش حرف بزنم
نه اصرار نکن نمی تونم
گفتم که نمی تونم
اه
جالب بود :)
و در این مملکت که بدین حال حکومت می شود زین بیش انتظار نمی رود...
در مورد من تازه عزیزان کلا در اروپا و امریکا درس خونده و زندگی میکنن و من هنوز اویزون در سفارتخونه هام. واقعا آدم چی بگه به این روزگار
کامنتای من کو؟
ارسال یک نظر