پريروز عيد قربان تلويزيون يه تلهفيلمى گذاشته بود كه مثلا قرار بود طنز باشه - اتفاقى ديدم ها؛ داشتم مىرفتم دستشويى سر راه يه تيكهشو ديدم. - بعدش سعيد آقاخانى مىخواست يه گوسفندى رو توى پاركينگ مجتمع آپارتمانى قربونى كنه و همسايهها جمع شدهبودن و اعتراض مىكردن و مخالف بودن و فقط يكى از همسايهها موافق بود - اون مرده تپله كه تو شبهاى برره شعر مىخوند و آخرش مىگفت خوب بيــــد - خلاصه دفاع مىكرد كه اشكال نداره مىتونه اينجا قربونى كنه، بعد در گوشى به يارو گفت به شرطى كه اوناشو بدى به من. اولش مىگفتى نه بابا منظورش اون نيست. بعد ديگه گير دادهبود و هىاز يارو دفاع مىكرد و در گوشى مىگفت فقط تو اونارو بده به من، بعد هى دوتا دستاشو به حالتى نشون مىداد كه شبيه بيضهى گوسفند بشه و هى مىگفت قول بده اون دوتا رو بدى به من، آخرش سعيد آقاخانيه قاطى كرد گفت: «اى بابا كشتى مارو تو هم، بابا اصن من اون دوتا رو كه مى بينم كلن ياد قيافهى تو مىافتم. ول كن ديگه.» خلاصه كركرهاى بود ديگه. ولى آقا قبول داريد طنزمونم بنكل شده لودگىها. واقعا جوانان چرا؟ اه اه اه.
۰۹ آذر ۱۳۸۸
۰۷ آذر ۱۳۸۸
جيرجيرجير، چهچهچه، سلام
روى صندلى هم نه، نشسته بود گوشهى واگن روى زمين و يه كاغذ دستش گرفته بود و مىخوند؛ توى دلش نمىخوند ولى مواظب بود كسى نپادش، ولى من كه چاكرتيم ديگه، مگه سوژه از دست حاجيت مىتونه كه بپره؟ آره ديگه، همهاش حس مهربانانه مىگرفت و كاغذو نگاه مىكرد و مىگفت: «سلامى چو بوى خوش آشنايى سلامى به گرمى آفتاب به نرمى ابر» البته من اينا رو لب خونى مىكردم؛ خيلى بايد تيز باشى كه وقتى مىخواد مث بچهزرنگا آمار بگيره كه كسى نپادش آنى چشاتو بدزدى، چاكرتيم ديگه.
آخرش كيفشو باز كرد تا كاغذه رو بذاره لاى يه جزوه. روى جزوه نوشتهبود:«آموزشگاه گويندگى چكاوك»
آخرش كيفشو باز كرد تا كاغذه رو بذاره لاى يه جزوه. روى جزوه نوشتهبود:«آموزشگاه گويندگى چكاوك»
۰۳ آذر ۱۳۸۸
۰۲ آذر ۱۳۸۸
۲۹ آبان ۱۳۸۸
۲۶ آبان ۱۳۸۸
بخشكى شانس
توى مجلس ختم يه شخصى كه يه طى زندگيش يه معلم محبوب، موفق و بزرگ بود و مرگ او به نوعى يه ضايعهى علمىفرهنگى محسوب مىشد اعلام شد كه «او يك معلم آزاد بود؛ هيچگاه در هيچ سازمانى و ادارهاى استخدام نشد. او دفترچهى بيمهى بازنشستگى نداشت.» مجلس ختم او پر شده بود از شاگرداى او و كلى آدم فرهيخته كه از مرگش واقعا ناراحت بودند.
ازون روز حالم گرفتهاس كه منِ قهرمان، منِ جاودان، منِ محبوبِ اسطوره چرا به ذهنم نرسيد كه هيچجا بيمه نكنم خودمو؛ مىخوام برم دفترچه بيمهمو آتيش بزنم. ولى بعدش مىگم اينم واسه موندن بر بلنداى تاريخ ديگه فايده نداره. هركارى هست كه فقط به من مياد يكى سريع مىدوه خزش مىكنه.
ازون روز حالم گرفتهاس كه منِ قهرمان، منِ جاودان، منِ محبوبِ اسطوره چرا به ذهنم نرسيد كه هيچجا بيمه نكنم خودمو؛ مىخوام برم دفترچه بيمهمو آتيش بزنم. ولى بعدش مىگم اينم واسه موندن بر بلنداى تاريخ ديگه فايده نداره. هركارى هست كه فقط به من مياد يكى سريع مىدوه خزش مىكنه.
۲۱ آبان ۱۳۸۸
نافرمانى مدنى
بياين در اعتراض به خدماتدهى بد مترو، اونجايى كه نوشته «در صورت بروز هرگونه مشكل با فشار دادن دگمهى قرمز با راهبر صحبت نموده و مشكل را اطلاع دهيد» دستهجمعى همه با هم تصميم بگيريم يه كار بزرگ كنيم. بياين هر مشكلى رخ داد به راهبر اطلاع ندهيم.
۱۷ آبان ۱۳۸۸
anti-hero
در يك دورانِ گذار كه داشتند يك ضدقهرمان عالى رو تبديل به يك قهرمان لوس مىكردند با اضافه كردن افكتهايى از اين دست، دل يك ضدقهرماندوست مثل من رو بيشتر به درد مىآوردند. مثلن اونجا كه صداى اون مربى مسخره توى پس زمينهى تصاوير كارتونى طنينافكن مىشد: «كاكرو تو مث يه ببر بىدندون شدى»
۱۱ آبان ۱۳۸۸
يك روز پروانهاى
اَه اَه اَه يكى تو قطار چسيده بود؛ ينى چگال ها! چشم آدم مىسوخت لامصب. فك كن ملت صداشون درومد. ديگه بحثاى پيرامون فرهنگ پايين ما و جهانسوميّت و اينا شروع شد. يكى از مسافرا بر اين عقيده بود كه مسافراى اين خط - خط يك، خط قرمزرنگ - چون اكثرن ترمينال جنوب پياده مىشن شهرستانى هستن، اينه كه سطح فرهنگ تو اين خط پايينتر از خط دوه. يكى كه ساك دستش بود درومد كه: «آقا جون چه ربطى داره بخواى اينجورى حساب كنى مسافراى خط دو هم خيلياشون مال كرجن.» يه آقايى كه روزنامه همشهرى دستش بود سريع از فرصت استفاده كرد و بحثو آورد تو وادى سياست كه: «نه عزيز من، اصن بحثِ اين حرفا نيس، الان دولت با شهردارى تهران لجه. نميذاره قطعات مترو برسه، بودجه مترو رو بهش نمىده، مردمم اينجورى تحت فشار قرار مىگيرن.» به نظرم منظورش اين بود وقتى دولت به مردم فشار بياره توى قطارا ضريب چس مىره بالا، يه جورايى مىخواست توپو بندازه تو زمين دولت. حالا كارى نداريم ولى من راستشو بخواين به اونى كه ساك دستش بود شك كرده بودم همهاش خون خونمو مىخورد كه تو نَـمىرى كار خودشه. اومد از شهرستانيا دفاع كنه، خودشو پيش من لو داد. هى با خودم مىگفتم كاشكى مىشد يه جورى با انگشت نگارىاى چيزى ثابت كرد كه كى بوده. اون وقت اين يارو رو تو جمع مىزدم بور مىكردم. ولى وقتى ديدم ترمينال پياده نشد يه كم نظرم عوض شد، گفتم نه، چس چه ربطى به ساك داره. چه خوب كه هيشكى فكر آدمو نمىفهمه. وگرنه من به عنوان يه آدمى كه خيلى زود پيشداورى مىكنه توى جمع شناخته مىشدم. وقتى پياده شدم تا دقايقى روى بهبود افكارم و نحوهى قضاوتم در مورد آدما داشتم كار مىكردم. وارد هواى آزاد شدم، نفس عميقى كشيدم، چشممو بستم، گفتم متشكرم.
اشتراک در:
پستها (Atom)