تا به حال گريهى دوستى را كه همين الان بهش زنگ زدهاند و از كيلومترها دورتر بهش خبر دادهاند كه برادرت، جگرگوشهات فوت كرده خودت را برسان، نديده بودم. البته دقيقتر بگويم تا همين امروز صبح. ولى امروز صبح ديدم؛ با صداى بلند گريهى دوستم بيدار شدم. هيچى براى گفتن ندارى در اين لحظه. ديشب رسيد. آمدهبود تهران تا چند روز خستگى در كند. خسته بود ولى تا ديروقت بيرون گشت زديم و شب هم نشستيم و تا 1 گفتيم و خنديديم؛ ولى صبح با خبر تلخ و گريه بيدارش كردند. بايد مىرفت. رفت. خستگى در تن دوستم ماند؛ با چشمهاى اشكى و غم سنگين برادرى كه كلى برايش خون دل خورده بود رفت.
رد کنیم هر چی حد و مرزه
۴ هفته قبل